کد مطلب:140562 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:112

بی تابی نمودن فاطمه دختر سید الشهداء برای پدر




زینب (ع) چه در خرابه ویران نزول كرد

می گفت با نسیم سحرگه زبانحال



كای باد اگر بسوی شهیدان گذر كنی

برگوی با حسین (ع) شهیدم كه كیف حال



برگو خرابه منزل اهل و عیال شد

یا مونسی تعالی الی الأبل و العیال



چون اولاد رسول و ذراری فاطمه ی بتول را در خرابه شام منزل دادند آن غریبان ستمدیده و آن اسیران داغدیده صبح و شام برای جوانان شهیدان خود در ناله و


نوحه بودند و نیز ساعتی آسوده نبودند عصرها كه می شد آن اطفال خردسال یتیم درب خرابه صف می كشیدند می دیدند كه مردم شامی خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تحصیل كرده بخانه های خود می روند آن اطفال خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمه را می گرفتند كه ای عمه مگر ما خانه نداریم مگر ما بابا نداریم علیا مكرمه می فرمود چرا نور دیدگان خانه های شما در مدینه و بابای شما به سفر رفته آن طفلان ویلان می گفتند عمه جان

شعر



مگر كسیكه سفر رفت بر نمی گردد

مگر كه شام غریبان سحر نمی گردد



در میان آن خانم كوچكها دختركی بود از امام علیه السلام فاطمه نام درد هجران كشیده و زهر فراق دوران چشیده گرسنگی ها و تشنگی ها خورده رنج سفر و داغ پدر و برادر دیده بر بالای شتر برهنه كعب نیزه و تازیانه ها خورده دل از دنیا سیر و از عمر و زندگی بیزار گشته یتیمی و دربدری بر آن دختر صغیره ی مظلومه خیلی اثر كرده گرد یتیمی بر سر و صورتش نشسته در شبی از شبها حزن و غم و اندوه این طفل فزونی یافت به شدت او را مضطرب نمود و بی اختیار به یاد پدر افتاد و آرزوی جمال آن حضرت را كرد این دختر اگر چه بر حسب ظاهر صغیره بود اما عقلش كامل و در حد بالغین قرار داشت، حضرت سید الشهداء او را خیلی دوست می داشت.

فالسبط بها حبا فما زالت لدیه یشمها كالورد یعنی محبت این دختر در دل امام علیه السلام منزل گرفته بود همیشه در كنار پدر می نشست و دم به دم امام عالم آن دختر شیرین زبان را مانند دسته گل در بغل می گرفت می بوسید و می بوئید و شبها هم در بغل امام علیه السلام می خوابید از كجا معلوم می شود از آنجائی كه چون بر سر نعش پدر آمد و فرق خود را از خون گلوی پدر رنگین نمود عرض كرد یا ابه اذا اظلم اللیل فمن یحمی حمای بابا جان حالا كه شب می شود در بغل كه من بخوابم،


باری شرح حال پر اختلال این دختر چنین است:

در روز عاشوراء بعد از شهادت اقارب و احباب امام مستضام میان خیام آمد به جهت وداع مخدرات با احترام و كان للحسین علیه السلام بنت عمرها ثلث سنوات فجعل یقبلها و قد نشفت شفتاها من العطش می فرماید در میان آن خیل پردگیان حضرت را دختری بود سه ساله پیش آمد دید پدر را اراده ی سفر دارد دامن پدر گرفت و حضرت وی را دربر گرفت شروع كرد صورت از گل نازكتر آن دختر را بوسیدن و لبهائی كه از تشنگی مثل غنچه بی آب پژمرده بود مكیدن و در دامن نشانیدن تسلی میداد و آن دختر مظلومه رو به پدر كرده گفت یا ابتاه العطش العطش فان الظماء قد احرق بابا تشنه ام خیلی تشنه ام كه عطش جگر مرا آتش زده حضرت وی را تسلی میداد و لباس جهاد در بر می كرد بعد از پوشیدن اسلحه ی جنگ و وصایا و سفارش زین العابدین علیه السلام خواست از خیمه بیرون آید آن طفلك باز دامن پدر گرفت و گریه آغاز كرده گفت یا ابه این تمضی عنا فرمود اجلسی عند الخیمة لعلی اتیك بالماء نور دیده همین در خیمه بنشین شاید بروم برای تو آب بیاورم این بفرمود و عازم میدان شد حتی دنی نحو القوم و كشفهم عن المشرعة خود را به لشگر زد مردم را مثل جراد منتشر از كنار شریعه دور كرد خود را به آب رسانید لشگر فریاد كردند یا حسین علیه السلام تو آب میاشامی اعراب به خیمه عیالت ریختند حضرت با آنكه میدانست آن خبر حقیقت ندارد معهذا آب نخورده بلكه بجای آب تیر به دهان خورده مركب تاخت روی به خیام آورد آن دختر دید پدر از دور مركب می تازد می آید ز جا جست و پیش دوید دو دست زیر بغل گرفت و با زبان عرض كرد یا ابه هل اتیتنی بالماء بابا جان آب از برای من آوردی؟

امام فرمود نه نور دیده صبر كن شاید بار دیگر بیاورم و دو مرتبه روی به معركه آورد دیگر آن دختر روی پدر ندید لیكن وقتی خیل اسیران و جمله ی زنان از بزرگ و كوچك به قتلگاه شهیدان آمدند و كنار گودی قتلگاه كشته امام علیه السلام را در خون


غلطان دیدند فرأین جثة بلا رأس فسقطن علیه و یكثرن بالبكاء و العویل دیدند كه بدنی بی سر افتاده همه خود را به روی نعش آقا انداختند سكینه خاتون خون از گلوی پدر می گرفت و موی پریشان خود را رنگین می كرد همچنین علیا مكرمه زینب علیهاالسلام كه با حسرت قطرات عبرات از دیده می بارید فاخذت البنت الی حضنها و جعلت تغطی وجهها بفاضل ردنها لئلا تری اباها مخضبا بالدماء یعنی علیا مكرمه زینب آن دختر صغیره را در دامن گرفته بود با آستین پیراهن صورت دختر را گرفته بود كه مبادا چشم آن معصومه به كشته به خون آغشته پدر بیفتد آن حالت ببیند و آن دختر از آن عقل و شعوری كه داشت می دانست كه چه خبر شده و برای چه جلو چشم او را می گیرند فرمود دعونی اقبله و اطلب منه ما وعدنی به یعنی واگذارید مرا تا بوسه ای از جمال پدر بردارم و بمن وعده كه داده مطالبه كنم زنها می گفتند نور دیده لاتراه الأن و غدا یاتی و معه ما تطلبین یعنی حالا پدر را نمی بینی رفته فردا خواهد آمد آب از برای تو می آورد حاصل الكلام آنروز گذشت لیكن پیوسته احوال پدر می پرسید و زار زار می گریست كه این ابی و والدی و المحامی عنی كجاست پدر من تاج سر من پناهگاه من بهر نحوی كه بود زنها او را آرام می كردند تا آنكه از كربلا به كوفه و از كوفه به شام بردند در بین راه از رنج شترسواری بسیار آه و زاری داشت و گاهگاه به خواهرش سكینه خاتون می گفت ایا اخت قد ذابت من السیر مهجتی خواهر این شتر بس كه مرا حركت داده دل و جگرم آب شده آخر از این ساربان بیرحم درخواست كن ساعتی شترها را نگاهدارد و یا آهسته راه ببرد كه ما مردیم از ساربان بپرس كه ما كی به منزل می رسیم.

چون به شام خراب رسیدند مجلس یزید دیدند و ویرانه منزل كردند دل نازك آن دختر در خرابه به تنگ آمد دید نه فرشی نه چراغی نه آبی و نه غذائی روز برابر آفتاب شب زنان در گریه و زاری و آنی آسوده نیستند در یك شبی شور دیدن پدر


بسرش افتاد در كنج خرابه زانو بغل گرفت سر بی كسی بر زانو نهاد از هجران پدر اشگ می ریخت و می گفت



بابا در این خرابه سازم به بینوائی

چشم براه مانده شاید ز در درآئی



ای باب مهربانم شد آب استخوانم

بر لب رسیده جانم نزدم چرا نیائی



بازار شام دیدم دشنامها شنیدم

دشوارتر ندیدم از این خرابه جائی



روز اندر آفتابم شب روی خاك خوابم

غم نان و گریه آبم نه فرش و متكائی



این دختران شامی پر زیر سر گذارند

بالین من شده خشت غافل چرا ز مائی



بودی همیشه جایم در روی دامن تو

از تو ندیده بودم اینگونه بی وفائی



از این مقوله با خیال پدر گفتگو داشت سر روی خاك غمناك نهاد آنقدر گریه كرد كه زمین از اشگ چشمش گل شد در این اثنا وی را خواب درربود در عالم واقعه دید سر پدر میان طشت طلا در پیش روی یزید است و با چوب خود بر لب و دندان پدر می زند و الرأس یستغیث الی رب السمآء و می بیند سر پدر در زیر چوب استغاثه به درگاه خدا می كند آن صغیره مظلومه از دیدن سر پدر و خوردن چوب به فزع و جزع درآمد با وحشت از خواب بیدار شد تبكی و تقول واابتاه واقرة عیناه واحسیناه چنان صیحه كشید كه خرابه نشینان پریشان شدند فریاد می كرد آه واابتاه واقرة عیناه ای پدر غریب من ای طبیب دردهای من عمه و خواهر به گرد وی حلقه زدند و سبب ضجه و اضطراب وی را پرسیدند آن صغیره


می گفت ایتونی بوالدی و قرة عینی الان پدر مرا بیاورید نور چشم مرا حاضر كنید تا توشه از جمالش بردارم لأنی رایت رأسه بین یدی یزید و هو ینكثه عمه الان در خواب دیدم كه سر بریده ی پدرم در حضور یزید است دارد چوب بر لبان وی می زند و آن سر با خدا می نالد من سر بابایم را می خواهم آن اسیران هر چه خواستند او را ساكت كنند ممكن نشد بلكه ناله اش دم به دم بیش تر و زاریش زیادتر می شد چون زنان نتوانستند وی را ساكت كنند امام زین العابدین علیه السلام پیش آمد و خواهر را دربر گرفت و به سینه خود چسبانید و تسلی می داد كه نور دیده صبر كن و از گریه دل ما را مسوزان آن مظلومه آرام نمی گرفت و نوحه می كرد



خدای جان تو بابا برس بفریادم

دمی بدیدن رویت نمای دلشادم



تغافل از من خونین جگر مكن بابا

مرا بچشم یتیمی نظر مكن بابا



مگر نه دختر سردار عالمین من

مگر نه دختر سلطان مشرقینم من



غریب و زار بمردم ز درد بی پدری

گرسنه جان سپردم فغان ز دربه دری



در این سیاهی شب جان رود از اعضایم

دگر محال كه بینم جمال بابایم



خوش آنزمان كه ز راه وفا بشام و سحر

بدی همی بسرم سایه جناب پدر



دوباره گر بشوم روبرو به حضرت باب

از او نه خواهش نان می كنم نه خواهش آب






این الحسین ابی و غایة مطلبی

و مدللی و مقبلی و مسكنی



كو پدر تاجدارم كو بابای بزرگوارم كو آن كسی كه همیشه مرا در آغوش می گرفت و می بوسید



ز بابم بیوفائی كی گمان بود

پدر با من بغایت مهربان بود



مگر عمه ز من رنجیده بابم

كه كرد از آتش فرقت كبابم



اگر زنده است باب تاجدارم

چرا زد شمر سیلی بر عذارم



تو گوئی در سفر رفته است بابت

كند امروز و فردا كامیابت



كجا ما را امید وصل باشد

گمانم این سخن بی اصل باشد



آنقدر گریه كرد روی دامن امام زین العابدین علیه السلام حتی غشی علیها و انقطع نفسها تا آنكه غش كرد و نفس وی قطع شد امام علیه السلام به گریه درآمد اهل بیت رسالت به شیون درآمدند فضجوا بالبكاء و جددوا الأحزان و حشوا علی رؤسهم التراب و لطموا الخدود و شقوا الجیوب و قام الصیاح آن ویرانه از ناله ی اسیران یك بقعه گریه شد دختر بیهوش افتاده مخدرات در خروش بر سر می زدند و سینه می كوبیدند خاك بسر می كردند و گریبان می دریدند كه صدای ایشان در بارگاه به سمع یزید رسید طاهر بن عبدالله دمشقی گوید سر یزید روی زانوی من بود بر او نقل می گفتم سر پسر فاطمه هم میان طشت بود همینكه شیون از خرابه بلند شد دیدم سرپوشی از سر طبق بكنار رفت سر بلند شد تا نزدیك بام قصر بصوت بلند فرمود اختی سكتی ابنتی همشیره ی من زینب دخترم را ساكت كن طاهر گوید پس دیدم آن سر برگشت رو به یزید كرد فرمود یا یزید من با تو چه كرده بودم كه مرا كشتی و عیالم را اسیر كردی یزید از این ندا و از آن صدا سر برداشت پرسید طاهر چه خبر است گفتم ظالم نمی دانم در خرابه اسیران را چه اتفاق افتاده كه در جوش و خروشند و دیدم سر مبارك حسین را كه از طشت بلند شد و چنین و چنان گفت


یزید غلامی فرستاد برو خبری بیاور غلام آمد احوال پرسی كرد گفتند دختری صغیره از امام علیه السلام در خواب جمال پدر دیده آرام ندارد بس كه گریه كرده غلام آمد و واقعه را به جهت یزید نقل كرد آن پلید گفت ارفعوا راس ابیها الیها بیائید سر پدرش را برای او ببرید تا آرام گیرد پس آن سر مطهر را در میان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند كه ای گروه اسیران سر حسین علیه السلام آمد فاتوا بها الطشت یلمع نوره كالشمس بل هو فوقها فی البهجة

شعر



مژده زینب كه شب هجر بپایان آمد

بخرابه سر سالار شهیدان آمد



چشم بگشا دمی ای عابد بیمار ز هم

كه ترا بهر عیادت شه خوبان آمد



ای سكینه به نثار سر باب آور جان

كز فلك بانگ غم و ناله و افغان آمد



فجاؤا بالرأس الشریف و هو مغطی بمندیل دیبقی فكشف الغطاء عنه سر مطهر را گرفتند آوردند در حضور آن مظلومه نهادند در حالتیكه پرده ای به روی آن سر مطهر بود پرده را برداشتند آن معصومه پرسید: ما هذا الرأس این سر كیست؟

گفتند این سر بابت حسین علیه السلام است فانكبت علیه تقبله و تبكی و تضرب علی راسها و وجهها حتی امتلاء فمها بالدم یعنی خود را بر آن سر مطهر انداخت شروع كرد صورت پدر را بوسیدن و بر سر و سینه زدن آنقدر با دستهای كوچك خود بدهانش زد كه مملو از خون شد

مرحوم طریحی در منتخب می نویسد:

دخترك چشمش كه به سر بریده پدر افتاد، گفت:

یا ابتاه من ذاالذی خضبك بدمائك یا ابتاه من ذاالذی قطع وریدیك بابا جان


تو را بخون كه خضاب كرد بابا جان رگهای گلویت را كی برید یا ابتاه من ذاالذی ائتمنی علی صغر سنی یا ابتاه من للیتیمة حتی تكبر پدر جان كدام ظالم مرا در كوچكی یتیم كرد بابا جان بعد از تو یتیمان تو را كه پرستاری كند تا بزرگ شوند یا ابتاه من للنساء الحاسرات یا ابتاه من للأرامل المسبیات پدر جان این زنان سر برهنه كجا بروند و این زنان بیوه را كه توجه نماید یا ابتاه من للعیون الباكیات یا ابتاه من للشعور المنشورات یا ابتاه من بعدك واخیبتاه من بعدك واغربتاه بابا جان این چشمهای گریان و این جسمهای عریان و این غریبان از وطن دور افتاده با موهای پریشان چه كنند ای پدر جان بعد از تو داد از غریبی و ناامیدی من یا ابتاه لیتنی كنت لك الفداء لیتنی كنت قبل هذا الیوم عمیاء یا ابتاه لیتنی و سدت الثری و لا اری شیبك مخضبا بالدماء، بابا جان كاشكی من فدای تو می شدم پدر جان كاش كور می بودم ای كاش در زیر گل فرو می رفتم و ریش تو را غرق خون نمی دیدم

شعر



من بودم و لطف تو صد گونه عزیزی

چون شد كه ترا دختر تو از نظر افتاد



از غصه سرم بر سر زانوست همه روز

در شام ز بس عشق پدر بر سرم افتاد



پیوسته آن نازدانه نوحه گری می كرد و اشگ می ریخت تا آنكه نفسش به شماره افتاده گریه راه گلویش را گرفت مثل مرغ سركنده گاهی سر را به یمین می نهاد می بوسید بر سر می زد و زمانی بر یسار می گذارد می بوسید ناله می كرد دم به دم ریش پر خون پدر را می گرفت و پاك می كرد بس كه آن سر تر و تازه بود گویا تازه بریده اند كلما مسحت الدم من شیبه احمر الشیب كما كان اولا هر چه خون گلو را پاك می كرد دوباره رنگین می شد می گفت یا ابه من جز رأسك یا ابی و من ارتقی من فوق صدرك قابضا لحیتك زنها اطراف آن دختر را گرفته بودند همه پی بهانه


می گشتند كه برای آقا گریه كنند بهانه بهتر از آن دختر نبود همینكه آن معصومه ی صغیره می گفت یا ابتاه من للنساء الثاكلات بابا جان این زنان جوان مرده چه كنند شیون از همه بلند می شد آه واویلاه ثم انها وضعت فمها علی فمه الشریف و بكت طویلا پس آن صغیره لب بر لب پدر نهاد در زمان طویلی از سخن افتاد و گریست فناداها الرأس بنته الی الی هلمی فانا لك بالأنتظار صدائی از آن سر مطهر بگوش آن دختر رسید كه نور دیده بیا بیا بسوی ما كه در انتظار توام چون این صدای هوش ربا به سمع آن مخدره رسید فغشی علیها غشوة لم تفق بعدها غشی بر آن ضعیفه ی نحیفه طاری شد كه از نفس درافتاد و دیگر بهوش نیامد فحركوها فاذا هی قد فارقت و روحها الدنیا همینكه او را حركت دادند دیدند مرده صدای شیون از اهل بیت رسالت بلند شد



زینب ز روی سینه ی آن طفل سینه چاك

دید اوفتاد آن سر انور بروی خاك



دست الم بهم زد و معجر ز سر كشید

چون رعد ناله از دل پردرد بركشید



گفت ای غریب مرده عزیز برادرم

گشتم عجب معین تو ای خاك بر سرم



ای بلبل حرم ز چه خاموش گشته ای

دیدی كدام جلوه كه مدهوش گشته ای



ای طفل یاد از رخ اصغر (ع) نموده ای

یا یاد گیسوی علی اكبر (ع) نموده ای



یاد آورم ز پای پیاده دویدنت

یا سوزم از جراحت زنجیر گردنت



اسیران در آن خرابه ی ویران چنان شیون و افغان نمودند كه تمام همسایگان خبر شدند و رو به خرابه آوردند كه ببینند بر سر ایشان چه آمده همه با دختران فاطمه علیهاالسلام بگریه درآمدند مثل روز قتل امام حسین علیه السلام عزا بر سرپا نمودند محض خاطر خدا غساله آوردند و كافور و كفن حاضر نمودند چراغ آوردند تخته آوردند آن معصومه را برهنه كردند و روی تخته گذاردند تا غسلش دهند